متوکل دستور داد، توی بیابان تپه ای درست کردند. با امام هادی (ع) رفتند بالای تپه.

گفت: "دعوتت کردم تا لشکرم را ببینی."
لشکرش را مجهز کرده بود. همه آماده، با اسلحه و منظم. می خواست امام را بترساند.
امام گفت: " حالا می خواهی من لشکرم را به تو نشان بدهم؟"
متوکل گفت: "بله."
امام دعایی کرد. متوکل دید آسمان و زمین پر است از فرشته های مسلح، درجا غش کرد.
وقتی که به هوش آمد، امام گفت: " ما در امور دنیا با تو ستیزه ای نداریم، مشغول آخرتیم."

-------------------------------------------------------------------------------------
برگرفته از : کتاب آفتاب در حصار از سری کتب "14 خورشید و یک آفتاب"
روایت داستانی ِ زندگی امام علی النقی (ع)