روزهای آخر ... پیامبر(ص) در بستر بیماری افتاده بود.
اطرافیان نگرانش بودند، دخترش فاطمه(س) از همه نگران تر.
دست خودش نبود؛ حال پدر را که می دید،
اشک هایش دانه دانه می چکید روی صورتش.
پیامبر(ص) نگاهش کرد:
ــ فاطمه جان! خدا به ما اهل بیت چیزهایی داده که به هیچ کس نداده،
نه پیش از ما نه پس از ما ... برترین ِ انبیاء، پدر تو است؛ بهترین ِ اوصیاء شوهرت...
کم کم لب خند نشست روی لب های فاطمه(س)
پدرش خوشحالی دخترش را بیشتر از این می خواست.
ــ ... به خدایی که جانم به دست اوست، این امت یک مهدی دارد و به خدا قسم که آن مهدی از نسل توست.


----------------------------------------------------------------------------------------
برگرفته از "تا همیشه آفتاب" ، از سری کتب "14 خورشید و یک آفتاب"